Thinking Like a Machine, Speaking Like a Human


Architectural Theory, 2025

Instructor: Behrouz Shahbazi

Teaching Assistant: Faraz Tahmasbi

Student: Hasti Abbasi


Part 1

پارسال یه کتاب توی کتابخونه پیدا کرده بودم که از کلی سفر دنیا پوسترهای مهیج توش جمع شده بود. جاهایی که اسمشون نشنیده ‌بودم. اونقدر برام جالب بودن که به راحتی میتونستم خودمو توی دنیاشون تصور کنم. ولی کافی نبود. دنیاهاشون داشت بهم حال میداد ولی کم بود برام. میخواستم خالق اون دنیاها من باشم.

بردمش خونه. نشستم. بستمش. کاغذ و قلم به دست میخواستم از شهرایی که تا حالا رفتم روی پایه‌هایی از جنس حس، قلمرویی بسازم که تا ابد برام بمونه، میخواستم از حسم توی اون سکانس‌ها اسکرین‌شات بگیرم، چون به چشمم اون پوسترها اونکارو کرده بودن.


دستم رون نبود، مثل خودش درنمیومد، ایده مشخصی نداشتم، خلاصه حس ها خط که میشدن معنی‌شونو میباختن. براش ذوق داشتم نمیخواستم بشه یکی از اون چیزایی که توی جریان زمان میفته و تهش از دهن میفته. دستم نمی‌فهمید ازش چی میخوام ولی شنیده بودم هوش مصنوعی در‌ کثری از ثانیه درکت میکنه.
اکانت تشکیل نداده پریدم سر موضوع، اولش که گفت میتونه هرکاری کنه عالی بود، از کلیات میگفت، از شدن یا نشدن‌ها. سر جزئیات که رسید نمیفهمید کجارو میگم یا نمیتونست کاری که ازش میخوام رو بکنه و کلا ورژن‌های اولش صرفا یه شایعه از درک‌کردن بود و از چیزی که میخواست باشه خود الانش رو جلوه میده. خودش برای خودش کافی نبود چه برسه برای من. این داستان اینجا دلسردم کرد و کلا ول شد.

دیروز با یه اکانت دیگه همون سناریو رو براش چیدم و اینو بهم داد. شبیه هموناست، ولی چرا حس اونارو نمیده؟

 


توی معماری چی، اصلا برای درک سوالای معماری به درد میخوره؟

چیزایی که من ازش میبینم اینه که میلنگه، پای فرمالش رو قوی کرده، الگوهارو میبینه، از هم تشخیصشون میده ولی نمیفهمه چرا. بهش میگم معماری مثلا سبک بروتالیسم و گوتیک رو تلفیق کنه میاد از هرکدوم یه سمبل میکَنه میچسبونه به هم میگه تلفیق کردم و نمونش میشه سمت راستی (عکس ساختگی ai)، (سمت چپی)بعد با یه چنین نمونه ای که حسی و بدون پیروی از الگوها شده ترکیب این دو سبک، هیچ شباهتی به همدیگه ندارن.

 

حالا چرا پای فرمالش قوی‌تر شده؟ زبان فهم ai فهم الگوهاست. تبدیل کلمه به کد

-من باید فقط با کلمه‌ها کار کنم-

وقتی کلمه معنیش چیزی به جز اونیکه هست میشه باید با حس و فضا سر و کله بزنه یعنی اونقدری ازم بدونه که دقیقا بفهمه فلان‌چیز چه تداعی‌ ذهنی یا عاطفی‌ای برام داره.

الان میگه این کار سخته، پیچیدست، "نمی‌تونم با قطعیت جمع‌بندی کنم بدون اینکه احتمالات زیادی رو از بین ببرم" ولی خب هدفش دراصل همینه. مگه برای این نساختیمش که ازش استفاده کنیم چون در پی چیزی بودیم که بهتر از همدیگه، بهتر از خودمون بشناستمون؟ خب پس برای اینکه بتونیم درست ازش استفاده کنیم باید بزاریم دستش به اونجایی توی ناخوداگاهمون که کلمه و حس به هم لینک میشن، برسه.

 

میتونم به اطلاعاتی که بهم میده اعتماد کنم؟

من مثلا ازش میپرسم زنبور چیه؟ میاد بهم میاد مثلا قرمزه و ازونجاییکه من قبلا زنبور قرمز دیدم پس بااورش میکنم. درحالیکه نمیدونم زنبور هزاران نوعه و بیشتر از این چارتا کتگوری گونه داره و اگه پسفردا یه زنبور بنفش دیدم فکر میکنم پروانست میفتم دنبالش که نوازشش کنم. پس تاوان میبینم، چون به‌اندازه کافی نمیدونستم. سرم رو گرفتم بالا رفتم وایسادم روی سن گفتم زنبور قرمز است.

بنظر من تنها روشی که میشه ازش دیتای خام درست گرفت بدون اینکه حتی از فیلتر شخصی‌سازی‌شدن برات نفرسته اینه که تو هم اونقدر مطالعه داشته باشی که بتونی پا به پاش حرکت کنی که خب این فعلا غیرممکنه چون من جا برای یه ذهن دارم این بالا ولی اون بی‌نهایت ذهن.


پس تا اینجا یه غولی اومده که هر روز قدر و قدرتر میشه، چیزایی که سر راهشه رو توی خودش حل میکنه یا زیر میگیره. من بعنوان یه معمار میخوام کدوم باشم؟

معمار موفق میتونه کسی باشه که بتونه رویای کارفرماشو از پشت مرزهای ذهنش به این واقعیت بیاره. کمترین کاری که اون معمار باید بکنه اینه ابزار این کار رو بشناسه و بتونه ازش استفاده کنه. اکثر معمارای موفقِ نسل قبل از ما دست اسکیسشون خیلی روون تر از ماس. بااستفاده از اون به ایده‌ها جون میدن، سر از کد و الاستریتور و رویت درنمیارن، چون نیازی ندارن.

ابزار اون نسل قلمشون بوده و تنها کاری که باید میکردن نحوه استفاده ازش بوده. الانم همینه. من اگه نتونم با فتوشاپ یجوری رندرم رو قابل ارائه کنم اصلا نمیتونم شیت ببندم و تهش پونزده میگیرم.

Ai رو هم اگه ابزار نوظهورمون درنظر بگیریم برای اینکه خودمون از این معادله حذف نشیم شاید ناچاریم ازش استفاده کنیم.

(مداد + معمار = نتیجه

ابزار + طراح = نتیجه

هوش مصنوعی + معمار = نتیجه)

 

چه‌طور با اون بخش‌هایی که از بیرون میان، یه جور رابطه بسازم که اون حسِ "منم" رو ازت نگیرم؟

 هوش مصنوعی یه ابزاره، درست. استفاده نکردن ازش منو عقب میندازه، درست.

وقتی یه کار رو کامل خودت انجام می‌دی، حس می‌کنی اون چیز یه «امتداد از توئه». می‌تونی بگی:
"این فکر منه، این فرم منه، این تصمیم منه." مخصوصاً برای کسایی که با کارشون تعریف می‌شن (مثل ما) اگه یه بخشش مال یه عامل بیرونی باشه این امتداد قطع می‌شه، انگار یه بخشی از هویتت دزدیده شده، بین ایده‌ی پوستر سفرم تا نتیجه‌ای که بهم داد یه گپ بزرگه که از کلی داستان که مسیر منو عوض میکرد خالی شده. اون داستانا با همه بالا پاییناشون بود که به من حس تعلق به اون طرح نهایی رو میداد، اونا بود که میتونست منو خالق اون دنیا کنه. ولی الان چی؟

 

حذف معمار؟

نکنه وقتی من و هوش مصنوعی اونقدر با هم سینک شدیم بیاد نقش منو بعنوان یه معمار حذف کنه؟

یه معمار موفق رو درنظر بگیرین. دفتر معماری خودش رو داره، کسایی رو دارن که براش کار میکنن و هرکدوم یه گوشه از کار رو گرفتن و همگی با همدیگه دارن به یه سمتی پیش میرن. هوش مصنوعی بعنوان تیر غیبی از آسمون میفته وسط دنیاشون. بعد از کلی بحث و شک و بالا و پایین به این نتیجه میرسه که ازش بعنوان ابزار جدید نسلش استفاده کنه وگرنه به اونجاییکه میخواد برسه نمیرسه. دست ai  رو میگیره میاره توی دفتر. فرداش ai رندر رو بهتر از علی از آب درمیاره علی رو اخراج میکنه، پسفرداش پرزنت سوگند به گرد پای پرزنت ai نمیرسه و سوگندو اخراج میکنه. خودش میمونه و ai.

معمار بعد از مدتی می‌بینه که تنهاتر از قبل شده. هیچ‌کس دورش نیست، ولی همه‌ی کارها انجام می‌شن. طرح‌ها فوق‌العاده‌ان. پروژه‌ها یکی‌یکی اجرایی می‌شن. ولی چیزی کم شده. حس خلق، همدلی با کارفرما، اون کشف تدریجی‌ای که از دل حرف‌های نصفه‌نیمه کارفرما میومد و توی شب بیداریای گروه، به یه فرم بدل می‌شد...
می‌فهمه که هوش مصنوعی می‌تونه انجام بده، ولی درک نمی‌کنه.
پس مسیرش رو عوض می‌کنه.
به جای اینکه معمار بمونه برای ساختن، معمار می‌شه برای پیوند دادن.
همون کسی که بتونه حس کارفرما رو رمزگشایی کنه، تبدیلش کنه به زبان قابل فهم برای ماشین. و خلاقیت رو در جای دیگه‌ای تعریف کنه: نه صرفاً در ساخت، که در روایت و پیوند دادن.


Part 2

روایتِ خانه 1

نخ را می‌کشم، باز نمی‌شود. سر برمی‌گردانم. "باز نمی‌شه که" "میشه" "نمیشه" "میشه" "برو کنار". ته نخ را به دور بند انگشتش می‌پیچد و محکم می‌کشد. در با تقی باز می‌شود و هوای کیرکرده‌ی پشتش دستش را روی صورتم میگذارد و پلکانم را سنگین میکند. از پشت پرده توری، سیاهی آشنایی تکان می‌خورد و گوشه راست لبم را به بالا متمایل می‌کند. درگاهی آهنی که مرز غریب و آشنایم را تعریف کرده بود، با جهشی به درونش می‌پرم و پشت سرم محو می‌شود.
حالا چهره عبوسش از پشت گیلاس‌های آویزان، حیات خاکی بینمان را حذف کرده و کهنه سرزنش‌هایش روی دیوار های مغزم در رفت و آمد.
همت به ماهیچه‌های لبخندم می‌اندازم و بلند سلام می‌کنم. جوابم را با گرما می‌دهد. باورش میکنم و به سمتش قدم برمی‌دارم.
غوغای بقیه‌مان پشت سرم پر رنگ می‌شود. قد راست می‌کنم و حیات خاکی را تمام می.کنم.
سایه‌ی گیلاس‌ها نگهم می‌دارند و دندانم را سمت خود می‌کشند. "کثیفه عزیزم، بیا سبد ببر بشور". نفرت صدایش دلم را می‌زند.
هیبت مشکی، حالا رنگ گرفته و توری را کنار زده و با لبخند گشادش نگاهم می‌کند. "کفشاتو بکن بیا تو عزیزکم". عصا را پشت سرش پنهان می‌کند و دستانش را برای دستانم خالی می‌کند.
کفشانم را کنار جفت‌جفت‌ کفش‌های زودترخالی شده و صاحبانشان را به گوشه‌گوشه‌های قلب این دو، زودتر از من، جا داده، می‌ترساند. حسادتم جسارتم را به جلو هل می‌دهد، هل می‌کنم و با صدایی نچندان بلند "به‌به بوی موردعلاقه‌ام می‌آید. عه خاله جان شما هم که اینجایید". از نیشخند آویزان به چهره‌هاشان معلوم بود فهمیده‌اند با اداهایم، باز آمده‌ام.
دست لرزانم، که توری را گرفته بود، رها کرد و صدای فرودش روی درگاهی کوچک زنگ زده آخ همه را بلند می‌کند. -"من ادا می‌آمدم یا آنها"-. قدم بعدی خودم را جمع کرده بودم ولی گل‌های سرخ زیر پایم، تعادلم را به سخره گرفته بودند و روی کنج ساحل خطی به زانو می‌اندازندم.

روایتِ خانه 2

در دسشویی را به هم میکوبد. شاید هم نمی‌کوبد اما لرزش به هم رسیدن لولاها دیوار را رد میکند و رویاهایم را میبُرانَد. رنگ پشت پلکانم هم‌رنگ دیوارهای آخری بود که دیده‌اند. سنگینی‌شان حواسم را به اتاق میکشد و رنگ دیوارها که هنوز همان رنگ‌اند.
هیچ نمیدانم کجای روزم. صدای کشیده‌شدن زمان که خود را به دیواره‌های بیرونی اتاق میکشد و به دنبال درزی برای ورود است را میشنوم. راهی پیدا نمیکند. بیرون از در به انتظارم می‌نشیند.
تکانی میخورم. خطوط لرزان شبح سفید، که حرکاتش با تخیل تک پنجره‌ی اتاق از نور، تعریف شده، این سو و آن سو میروند و سرم را به دنبالش میکشاند. تو نمیدانی کجای روزم؟

نظرات

پست‌های پرطرفدار