آخرین نفر
با سرعت باد بین درختا میدویدیم و مهم نبود چقدر تغییر جهت بدیم و تو دل جنگل فرو بریم، درنهایت تکتکمون رو پیدا کرد و به غل و زنجیر کشید.
چهارتا بودیم.
به کشتنمون مطمئن نبود. شعارهایی رد و بدل شد راهشو کشید بره که بعد ده متر رفتن روشو برگردوند و شاتگانش رو بهمون نشونه گرفت. هر سه درجا مُردن.
آخرین نفر بودم که به یه متریم رسید و سرم رو نشونه گرفت. میتونستم حجم دردی که میخواد بهم بشینه رو حس کنم.
به پهلو افتادم. اولش بی حسی بود و گنگی. فکر کردم بالاخره تموم شد، ولی نشد.
نمیتونستم تکون بخورم. یه حفره ی بزرگ روی پیشونیم نفس میکشید. تنها چیزی که میدیدم درد بود.
کشون کشون انداختم عقب ماشین. آخرین چیزی که بعد از سرنگ بزرگ بیهوشکنندش، قبل بسته شدن درِ تراک دیدم، جنازه های زنجیر شدشون زیر نور ماه بود.

نظرات
ارسال یک نظر