پیاده بودم
نمیدونم از کجا اومده بودم ولی مقصد اونقدرم پرت نبود. از بعد آخرین خدافظی چندبار دیگه جاهای مختلف دیدمش که معمولا لوکیشن خرابهای از جاهایی که از قبل میشناختم بود ولی اینبار به قصدش اون همه راه رو رفته بودم. یه روستای قدیمی به سبک اروپایی بود با یه عمارت قدیمی بزرگ آمریکایی وسطش و تیکهتیکه خرابههایی از قلعههای ایرانی ازون سادههاش که تو روستاهای الان پیدا میشه.
پشت سرشون راه گرفتم. خونهای کاهگلی به همون رنگ بود فقط هواش خشکتر و مه رو حذف کرده بود و کمی هم سرد بود و لامپهای زردی که همون فاز خفگی بیرون رو اینجا هم پیاده کرده بودن. شبیه خونهی مامان شوهرعمم توی کن بود اونجاهم طبقهی پایینش تو سرسراش همیشه همینقدر سرد بود تا از پله های مارپیچش بالا رفتیم و همونطور که انتظار میرفت سرماش فرو ریخت و از نوک پاهام تا فرق سرم گُر گرفت و راه نفسم باز شد.
همونطور که پشت سرشون میرفتم میدونستم قراره یه چندساعتی رو معذب رد کنم همیشه جمعاشون بهش حس ناکافی بودن میداد و میترسیدم حتی تو چشماشون نگاه کنم چه برسه به حرف زدن ولی دلم براش تنگ شده بود نمیخواستم انقدر زود برم حتی اینکه مثل همیشه بدون اینکه به جمع معرفیم کنه رفت نشست و خودم خیلی آکوُرد یه سلام به همگی گفتم و نشستم بینشون نتونست مانع موندنم بشه.
بعد چند دیقه چت بیدار شدم ولی سنگینی مه رو هنوز رو سینم حس میکنم.
نظرات
ارسال یک نظر